دو تا دانه توی خاک حاصلخیز بهاری کنار هم نشسته بودند. دانه اولی گفت : ?من می خواهم رشد کنم! من می خواهم ریشه هایم را هر چه عمیق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هایم را از میان پوسته زمین بالای سرم پخش کنم ... من می خواهم شکوفه های لطیف خودم را همانند بیرق های رنگین برافشانم و رسیدن بهار را نوید دهم ... من می خواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هایم احساس کنم!? و بدین ترتیب دانه روئید. دانه دومی گفت : ?من می ترسم. اگر من ریشه هایم را به دل خاک سیاه فرو کنم، نمی دانم که در آن تاریکی با چه چیزهائی روبرو خواهم شد. اگر از میان خاک سفت بالای سرم را نگاه کنم، امکان دارد شاخه های لطیفم آسیب ببینند ... چه خواهم کرد اگر شکوفه هایم باز شوند و ماری قصد خوردن آنها را کند؟ تازه، اگر قرار باشد؛ شکوفه هایم به گل ننشینند، احتمال دارد بچه کوچکی مرا از ریشه بیرون بکشد. نه، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصیبم شود.? و بدین ترتیب دانه منتظر ماند. مرغ خانگی که برای یافتن غذا مشغول کند و کاو زمین بود، دانه را دید و در یک چشم بر هم زدن، قورتش داد. نتیجه اخلاقی آن عده از انسان ها که از حرکت و رشد می ترسند، به وسیله زندگی بلعیده می شوند.
480793 بازدید
63 بازدید امروز
397 بازدید دیروز
4498 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian